حس مکان
با ضربه سیلی محکمی به هوش آمدم. چشمانم می سوخت و جایی را نمی دید. روی سرم پارچه ای کشیده بودند. طنابی که با آن دستانم را بسته بودند، رگ دستم را اذیت می کرد. فقط صدای وحشتناک افرادی می شنیدم که دستور می دادند: پاشین.
لوله اسلحه ای را روی شانه ام احساس کردم. با سختی بلند شدم. پاهایم زنجیر بود. به زورِ فریادها و هل دادن های سربازی به جلو حرکت می کردم. بعد از یک پیاده روی کوتاهی که انگار اتاق به اتاق بود من را روی زانوهایم نشاندند. عربی را بلد بودم و می دانستم که نباید به فارسی صحبت کنم. صداهای مبهمی مثل شلیک گلوله و فریادهای بلند به گوش می رسید. پارچه روی سرم را برداشتند. درد رنج آوری مانند تیزی خنجر در چشمانم احساس کردم. چشمانم را که باز کردم تعدادی افراد را در کنار خودم با لباسهای ضخیم نارنجی رنگ ومتحد الشکلی دیدم که جای لباس رزمی مقدسمان را گرفته بود. سر و صورت بچه ها و از جمله خودم زخمی و لباس ها همه خون آلود و خاکی بود.
کلی فحش و ناسزا به همراه ضربه های سر اسلحه نثارمان می شد. جای ضربه های شلاق و باتوم و مشت و لگد به قدری درد داشت که به سختی می توانستم روی زانوهایم بنشینم. بعد از مدتی مرا به طرف سلول انفرادی بردند و با مشت و لگد با آن پوتینهای زمخت و سنگین مرا داخل سلول انداختند. چشمان سیاهی رفت. نمی دانم چقدر زمان گذشته بود که صدای بسته شدن محکم در منو بیدار کرد و متوجه شدم که بیهوش شده بودم. سه نفری را بالای سرم دیدم. یکی از آنها گفت این ایرانیه. یکی دیگرشان سیگارشو روی زمین زیر پوتین هایش له کرد و با حرص و فریاد گفت: «مرتد عوضی همتون باید بمیرید. شماها و نسلتون همه جا را نجس می کنید». سومی هم به طرفم آمد و بعد از اینکه دستان مرا باز کرد، با ته قنداق تفنگش محکم به گردنم زد و گفت:« شبه آخرته و فردا صبح اعدامی» هر سه از سلول بیرون رفتند. دستانم بی حس شده بود. بعد از کلی تلاش و تقلّا توانستم خودم را جمع و جور کنم. به سجده افتادم. نمی دانستم چه ساعتی از شبانه روز هست. سلول تاریک بود و روشنایی از روزنه ای سو سو می زد. همانجا کف سلول تیمم کردم و با هر جان کندنی بود روی پاهایام برای نماز ایستادم.
همینکه دستانم را برای الله اکبر گفتن بلند کردم، دلم ریخت و صدای آن سرباز که گفت فردا صبح اعدامی در سرم پیچید. تصویر پدر و مادرم و همسر و دو فرزندم جلوی چشمانم خود نمایی می کرد. اشکهای مادرم و همسرم که در آخرین بدرقه مرا غرق بوسه کرده بودند، قلبم را به تپش انداخت. روی زمین نشستم. سر به سجده گذاشتم و شروع به گریه کردم.
خدایا! هدفم را میدانی. نیّتم را میدانی! نگذار بلغزم. خدایا نگذار سستی در ایمانم ارزش شهادت را برایم کمرنگ کند. آمده ام برای حفظ و دفاع از حرم اهل بیت(ع) و حریم مقدس کشورم.
دوباره ایستادم و در الله اکبر دومی باز قلبم تند تند می زد. دستم را محکم روی سینه ام گذاشتم. نشستم و با حالی زار و اشکانی که پهنای صورتم و لباسم را خیس کرده بود رو به آسمان متوسل شدم به بی بی حضرت زینب(س) و گفتم بی بی جان برای حفظ حریمت آمده ام. سرم را محکم با دستانم گرفتم و با استغفرالله وسوسه های دلم را می شستم.
بلند شدم. یک دستمم را بر سر گرفتم و دست دیگرم روی قبلم و دعای سلامتی امام زمان را خواندم . به نام حجت و الغوث الغوث که رسیدم انگار رحمتی آمد و دلم آرامش یافت. در همان حال ایستاده الله اکبر گفتم و شروع کردم به خواندن نماز. دو رکعت نماز خواندم. اشکهایم همچنان جاری بود. بعد از ذکر تسبیحات حضرت زهرا(س) سوره هایی که از حفظ بودم را پشت سر هم می خواندم. از خدا طلب عفو می کردم. نمی دانم چقدر ولی مدت طولانی به همین منوال گذشت و دلم آرام شده بود. خانواده ام را مانند قلبم به دست خدا و حضرت زینب (س) سپردم. در سجده بودم که در باز شد و دو نفر سرباز با فریادهای مستانه دستانم را بستند و سرپوش سرم را انداختند و مرا بیرون بردند. دلم قرص بود. فقط ذکر حوقله ورد زبان شده بود. سرپوش را که برداشتند در محوطهای بودم که تعداد دیگری هم کنار من روی زانوهایشان نشانده بودند. دستان بسته و سر به زیر. دریک نگاه آنی خنجرهایی را در دستان سربازان دیدم. سر بازی سرم را محکم به پایین فشار داد که صورتم محکم به لبه آن سکو خورد. زیر لبم شهادتین را خواندم و لبیک یا حسین(ع) و لبیک یا زینب(س) …
فرم در حال بارگذاری ...